۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

قربانی

همه چیز از احرام پوشیدن شروع شد ، و بی آنکه بدانم ، حرکت در چرخه " انسان تا خدا شدن " آغاز گشت ،
مکه در گودی قرار گرفته بود و کعبه در کف آن ،
باید بسویش می رفتم ... جان و دلی به سمت آب و گلی ،
و شروع به چرخش کردم ، حرکتی برخلاف دنیای وارونه کردن ، نمازی گرد خواندن و به سمت جانهای دیگر ، رکوع و سجده کردن و در مقام ابراهیم و شاید " آدم " ایستادن ،
و " سعی " شروع شد ،
سعی برایم یادآور دنیا بود ، هر روز از پی " روزی " هروله کردن و باز به نقطه اول و دستانم پر از سراب واقعیت گشتن ... و ... اسماعیل ،
درماجرای هاجر و اسماعیل ،مشابهت های زیادی دیدم مابین
" خود و خدا " .
هاجر سمبل انسان است ، کسی که مدام در پی " سعی " می باشد
و هجرت از جایی به جایی دیگر برای بدست آوردن ... چیزی ، آبی ،
آگاهیی ( آب = آگاهی ) .
و هر چه بیشتر مابین دو کوه صفا و مروه ( شاید مروت ) هروله می کند ،
کمتر می یابد که یافتن آگاهی به سعی و تلاش و کوشش نیست ،
به تسلیم شدن است .
و حرکتش نباید زوج باشد که فرد است و هفت بار می رود و می آید و در نهایت نا امید گشته از این همه رفت و آمد ... برمی گردد ... و آب را در جایی می بیند که اسماعیل نوزاد ، پای بر خاک نهاده است و
بی کوچکترین حرکتی ، آب ( آگاهی ) جاری گشته است ، و مگر نه آنکه از نشانه های دریافت آگاهی ، ساده شدن است ، ساده بودن است ؟
و عیسای ناصری فرموده بود که : ملکوت آسمانها را در نخواهید یافت، مگر آنکه همچون کودکان ساده شوید .
و اسماعیل سمبل ساده شدن انسان است ...
و چه اسم زیبایی ، که همه اسامی ، اسم خداست ...
که هر چیز نامی دارد و نام همه چیزها ، نام خداست ...
اسماعیل ... اسمائیل ... اسماء ئیل ،
ئیل پسوند خدا و خدائیست در زبان عبری .
آیا می توان گفت که اسمائیل همان اسماعیل است که مشوق انسان است برای " رشد " ؟ همان صفات خداوند ؟
وارد صحرای عرفه و شناخت که شدم ، آیات مبین معنایی دیگر گونه یافت و مشعر ، فصل شعور انسان بود و مشعرالحرام ، جایی بود که فراتر از شعور خود را یافتم ...
و آنگاه منی ...
حال در مواجهه با " منی " قرار گرفته ام ،
نمی دانم " منیت " من است و یا " ایمانم "
در تاریکی و ظلمت خویش باید بگردم و هفت سنگ ... هم اندازه ،
هم شکل بیابم برای فردا ، برای رمی و پرتاب کردن و دور کردن از
خویش ... و بیادم آمد که در ظلمت خویش سنگ های بسیار دارم که هر یک هم اندازه خویشند ،
نباید فریب شکل و شمایلشان را بخورم ، همه از جنس هم اند :
سخت و متعصب و سنگین و زمخت ...
همه از جنس شیطان اند ...
حسد و نفرت و حسرت و بغض و کینه و شقاوت و پستی و ...
می توانم باز هم بیابم ، اگر هفت سنگ برای روز اول کم بود ، باز هم برای روزهای بعد ، هست ...
می توانم همه را در خود پنهان کنم و مقام " منی " به " منیت " من بیفزاید . می توانم با اولین تابش نور و روشنی ، با شتاب به سمت کسی پرتابش کنم که هم جنس سنگهای ظلمانی درون من است ( به سمت شیطان ) و به " ایمان " رسم ...
و در این چرخه ، در دو جایگاه روبروی دیگران می ایستم :
یکی در طواف که بدور " هم خویشان خویش " می چرخم و آنگاه به سمتشان سجده می کنم و یکبار در وقت پرتاب سنگهای درون خویش،
به سمت " هم خویشان خویش "
می توانم به سمت دیگران ، محبتی را حواله کرده و " برات " آنرا دریافت کنم ، می توانم نفرتی را به سمت دیگران حواله کرده و خرابی خود را تجربه کنم ...
من توانستم بخوبی ابتدا و انتهای حرکتم را ببینم ...
در طواف شعار وحدت می دادم و به آرامی حرکت می کردم و حال ...
در رمی جمرات ، وحدت را به فراموشی سپرده و دیگران را زیر دست و پای خویش ، لگدمال می کنم و ...
من بارها خنده شیطان را دیده ام ... نسبت به کسانی که شعار وحدت می دهند و در آخر به کثرت مبتلا می گردند .
من بارها خنده شیطان را دیده ام ... که در چرخش طواف ، شوق و ذوق و اشک بر سیمایشان هویدا می شود و آمادگی خویش را برای پایانی از این دست ، اعلام می کنند و در پایان ... چنان مغلوب شیطان می شوند و هوس سنگ اندازی بر او می کنند که رفتارشان همچون خود او می شود و بر سیمایشان چیزی جز نفرت و کینه و بغض نمی بینی ...
من خنده شیطان را بارها دیده ام ...
چرا که ، نه در ابتدا خدایی بود و نه در انتها ، شیطانی ،
من بودم ، خودم بودم و کسانی همچو من و خودم ...
و هزازان هزاز سال است که افسوس می خورم بر آنچه که نه بر خدا و نه بر شیطان ، که بر خود ، روا داشته ام ...
و قربانی ...
گویی از ابتدا " قصدم " رسیدن به این نقطه بود .
نقطه قربانی ... قرب " آن " شدن و قرب " این " شدن ،
می توانم خدای گونه شوم ، خدای گونه ببینم و خدای گونه بشنوم ...
می توانم خدای در وحدت شوم و با " او " یکی شوم و در " او " پیدا شوم ... و یا نه ...
می توانم همچون خودی ، افسرده ، تنگ نظر ، از جنس ظلمت ، خودشیفته ،خودپرست ،خودخواه ،خودرای ... آنگونه که هستم ، شوم.
انتخاب آخر است ، امتحان آخر است ...
می توانم تظاهر به گفتن " بلی و یا لا " کنم ،
می توانم در باطن ، تسلیم شوم ... بی حرف ، بی کلام ، بی گفتگو ،
چرا که گفتگو ما بین " دوکس " است و آنجا مقام " بی کسی " ست .
مقام " او " ست ... پس خاموش باش .
در مقام " او " برای خویش مقامی تصور کردن ، بدور از انصاف است .
" جایی که از " او " پر است ، تو خالی باش ، تو ساده باش و جهان از خداوند ، " پر " است .
در مقام " قربانی " همه مقام هایم را ، صفاتم را ، هر چند معتبر ، هر چند مقدس ... باید که " قرب آن " کنم .
کسی که دچار " او " می شود ، چاره ای بجز اینش نیست ...
و اسماعیل ، سمبل " قرب آن " شدن انسان است .
( عید قربان بر همه کسانی که " قرب آن " می طلبند ، مبارک باد . )
زنده باشید
فریدون رزم آور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر