۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

و حالا شبلی های مدرن



نقل مي گنند: از وقتي كه شبلي حلاج را انكار كرده بود و وي را مستوجب زجر خوانده بود روي درهم پوشيده بود و در حالت پريشان بسر مي برد در واقع در همان اوايل تعقيب حلاج وي قول حلاج را نفي كرده بود و بعدها از ملامت وجدان اختلال حالي يافت. البته روايتي هست كه نقل... مي كند شبلي در اواخر حال از آن انكار حال خويش بازگشت و نزد حلاج آمد و در آخرين لحظه ها نيز خدمت كرد. اما صحت روايت محل تأمل دارد چرا كه در آن روزها دم زدن از محبت حلاج خالي از خطر نبود و فرجام كار ابن عطا آدمي شاهدي است براين مدعا. به علاوه شوريد گي و جنون پايان عمر شبلي به نظر مي آيد از اين ملامت وجدان ناشي شده است و اگر وي به نزد حلاج برگشته بود به نظر مي آيد كه اين ملالت وجدان كار او را بدان بيخودي هاي پايان عمر كشيده شده باشد. در هر حال اگر شبلي پايان كار حلاج را ديده مي بايست همانگونه باشد كه در روايات مشهور است. نقل مي كنند در شكنجه اي كه حلاج مصلوب با آن دست به گريبان بود عوام به روي وي سنگ مي انداختند همچنانكه رسم آن زمان بود كه مردم نسبت به كسي كه مورد تنفر سلطان بود اظهار نفرت مي كردند. در اين حال چنانكه از روايات حاكي است شبلي هم در بين خلق بود با همان شور و هيجان جنون آميز كه مي بايست به زودي كار او را به بيمارستان بكشد. نوشتنه اند كه اول چون نمي گذاشتند نزد حلاج برود پيغامي براي وي فرستاد كه خداوند تو را به اسرار خويش واقف كرد تو چون آن اسرار را فاش كردي چنين پاداش يافتي. با اين همه وقتي تماشا گران بر حلاج مصلوب سنگ انداختند وي گِل انداخت. اما اين گِل كه شبلي بر وي انداخت بيش از سنگ حلاج را آزرد. آخر نه به قول خود حلاج « شبلي مي دانست كه نبايد انداخت.» در باقي عمر خاطره ي اين صحنه از ياد شبلي نرفت. مي گويند همان روز بر سرنوشت حلاج گريه كرد و همان شب هم حلاج را بخواب ديد. به علاوه آنكه دعوي حلاج را در مسئله ي عين الجمع انكار كرد و خود او در آن شوريدگي هاي خويش همان سخنان را در شَطحيات خود به زبان آورد مي گويند : كه يكبار هم گفت من و حلاج يك اعتقاد داشتيم فقط جنون من مايه نجاتم شد و عقل حلاج ، وي را به هلاكت افكند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر